برف ها
نشستند و......آب شدند
و این شال گردن نیمه تمام
این کلاف های سر در گم
در حسرت دستهای تو پوسید
چه سردترم !
وقتی بهار
بی تو خودش را
چون جعبه رنگ مسخره ای عزضه می کند
همان چند ساعت هم برای من کافی بود
نوازشت را با تمام سلولهایم می فهمیدم
و چقدر ثانیه ها را می بلعیدم.
حالا
تقدیر اقتدار غرورت را می خواهم
سربلند و پر راز
تو فقط بایست
که حضورت
گرمی زخمها دستهایمان می شود
و
مرهم پینه های دلهامان.
تو فقط بایست
که بودنت،
ترنم بودنمان می شود
در این برهوت نامردمی.
تو فقط بایست
که نفست،
آفتاب روشن عشق است در یکی یکی امان.
تو فقط بایست
که ایستادنت
ایستادنهایمان را می سازد
در سایه ی گسترده ی مهربانی هایت.